.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶9→
برای بار هزارم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم...
۲ بعداز ظهره!!!پوووف...کی پنجو نیم میشه؟...خسته شدم بس که منتظر موندم.
از دوساعت پیش شروع کردم به بزک دوزک کردن...اهل وقت گذاشتن برای سرو وضعم نیستم ولی امروز فرق داره!امروز ارسلان برمی گرده ومن باید به سرو وضعم اهمیت بدم...
خودم می خوام برم استقبال ارسلان وغافلگیرش کنم!...درسته که باهم قرار گذاشتیم اون بیاد دنبالم ولی دل من طاقت نمیاره بخواد این همه صبر کنه!دیوونه میشم اگه بیشتراز این منتظر بمونم.تازه به سرم زده غافلگیرشکنم...اگه اون بیاد دنبالم که دیگه مزه قضیه می پره!همه کیف این استقبال به سورپرایز بودنشه!!!ارسلان نباید بدونه من دارم میرم پیشش...
دیروز زنگ زدم به نهال ازش آمار گرفتم!درسته که آمار گرفتن از اون دختر چندش نچسب کار خیلی سختیه ولی بلاخره موفق شدم...طبق آماری که بهم داد،اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،راس ساعت ۵ فرودگاهن وبعدم واسه انجام یه کار کار اداری خیلی مهم که خوده نهالم نمی دونست چیه،میان شرکتشون. باتخمینی که من زدم حدود ساعت ۶ باید شرکت باشن...خودم میرم دم شرکت غافلگیرش می کنم!...
مو لای درز نقشه ام نمیره...مطمئنم.
سر بلند کردم وزل زدم به آینه روبروم.نگاهی به چهره خودم انداختم...مثل اکثر اوقات یه آرایش لایت با بیرون ریختن یه ذره موی اتو کشیده اونم به صورت کج...یه مانتو سفید تقریبا بلند تایه کم پایین تراز زانو پوشیده بودم بایه شلوار جین مشکی...بایه کیف مشکی وکفش عروسکی ناز مشکی که دم در منتظرم بود!!!...یه شال که ترکیب رنگ مشکی وسفید داشت رو هم سرم انداخته بودم...سفید ومشکی...تیپ باحالی شده!
لبخندی زدم ونگاهم واز آینه گرفتم...خواستم برای بار هزارویکم به ساعت نگاه بندازم و حرکت ثانیه شمارو زیر ذره بین بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
عین وحشیا پریدم روش...نمی دونم چم شده بود هرکی زنگ میزد فکرمی کردم ارسلانه،ذوق مرگ می شدم!!!
این بارم بدون توجه به اسم روی صفحه اش،با ذوق جواب دادم:
- سلااام!
اول صدای خنده وبعد لحن شاد وسرخوش نیکا توی گوشی پیچید:
- کوفت وسلااام!تو باز من وبا ارسلان اشتباه گرفتی ذوق مرگ شدی؟
خندیدم وبالحن پرانرژی جوابش ودادم:
- نَمُردی تو انقد به منه بیچاره زنگ زدی؟کچل شدم بابا!!!...هرروز زنگ میزنی درمورد یه چیز بچه ات باهام حرف میزنی.از کفش گرفته تا پوشک وشیشه شیر...
- تقصیر خودته که شدی خاله دیای فندوق!بچه من یه خاله دیا بیشتر نداره.همین یه دونه ام باید به نحو احسنت خالِگی کنه!!!
- الهی که من فدای اون فندوق بشم!چشمم کور دنده ام نرم خودم تا روز عروسیش واسش خالگی می کنم...خو بنال ببینم امروز بحث کدوم وسیله فندوق وداریم؟!
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد!...آه پرحسرتی کشید وگفت:سرویس خوابش...هرچی می گردم هیچی پیدا نمی کنم!
- بابا بذار جنسیتش معلوم بشه بعد بیفت دنبال این چیزا!!!
اما نیکا انگار حرف من ونشنید چون یه بند داشت در مورد انواع واقسام سرویس خواب نوزاد صحبت می کرد!از نرده ای و کشویی و کوفت وزهرمار بودنش گرفته تا رنگش که آیا آبی باشه؟صورتی؟سرمه ای؟فیروزه ای؟یا قرمز؟قرمز-سفید؟مشکی-سفید؟!!
رسماً به جمع سنگ قبر شسته ها پیوسته بودم!...بس که فک زد!!!...بابا یه فِنقِل بچه چیه که این همه دردسر داره؟بیخیال...
۲ بعداز ظهره!!!پوووف...کی پنجو نیم میشه؟...خسته شدم بس که منتظر موندم.
از دوساعت پیش شروع کردم به بزک دوزک کردن...اهل وقت گذاشتن برای سرو وضعم نیستم ولی امروز فرق داره!امروز ارسلان برمی گرده ومن باید به سرو وضعم اهمیت بدم...
خودم می خوام برم استقبال ارسلان وغافلگیرش کنم!...درسته که باهم قرار گذاشتیم اون بیاد دنبالم ولی دل من طاقت نمیاره بخواد این همه صبر کنه!دیوونه میشم اگه بیشتراز این منتظر بمونم.تازه به سرم زده غافلگیرشکنم...اگه اون بیاد دنبالم که دیگه مزه قضیه می پره!همه کیف این استقبال به سورپرایز بودنشه!!!ارسلان نباید بدونه من دارم میرم پیشش...
دیروز زنگ زدم به نهال ازش آمار گرفتم!درسته که آمار گرفتن از اون دختر چندش نچسب کار خیلی سختیه ولی بلاخره موفق شدم...طبق آماری که بهم داد،اگه پرواز تاخیر نداشته باشه،راس ساعت ۵ فرودگاهن وبعدم واسه انجام یه کار کار اداری خیلی مهم که خوده نهالم نمی دونست چیه،میان شرکتشون. باتخمینی که من زدم حدود ساعت ۶ باید شرکت باشن...خودم میرم دم شرکت غافلگیرش می کنم!...
مو لای درز نقشه ام نمیره...مطمئنم.
سر بلند کردم وزل زدم به آینه روبروم.نگاهی به چهره خودم انداختم...مثل اکثر اوقات یه آرایش لایت با بیرون ریختن یه ذره موی اتو کشیده اونم به صورت کج...یه مانتو سفید تقریبا بلند تایه کم پایین تراز زانو پوشیده بودم بایه شلوار جین مشکی...بایه کیف مشکی وکفش عروسکی ناز مشکی که دم در منتظرم بود!!!...یه شال که ترکیب رنگ مشکی وسفید داشت رو هم سرم انداخته بودم...سفید ومشکی...تیپ باحالی شده!
لبخندی زدم ونگاهم واز آینه گرفتم...خواستم برای بار هزارویکم به ساعت نگاه بندازم و حرکت ثانیه شمارو زیر ذره بین بگیرم که گوشیم زنگ خورد...
عین وحشیا پریدم روش...نمی دونم چم شده بود هرکی زنگ میزد فکرمی کردم ارسلانه،ذوق مرگ می شدم!!!
این بارم بدون توجه به اسم روی صفحه اش،با ذوق جواب دادم:
- سلااام!
اول صدای خنده وبعد لحن شاد وسرخوش نیکا توی گوشی پیچید:
- کوفت وسلااام!تو باز من وبا ارسلان اشتباه گرفتی ذوق مرگ شدی؟
خندیدم وبالحن پرانرژی جوابش ودادم:
- نَمُردی تو انقد به منه بیچاره زنگ زدی؟کچل شدم بابا!!!...هرروز زنگ میزنی درمورد یه چیز بچه ات باهام حرف میزنی.از کفش گرفته تا پوشک وشیشه شیر...
- تقصیر خودته که شدی خاله دیای فندوق!بچه من یه خاله دیا بیشتر نداره.همین یه دونه ام باید به نحو احسنت خالِگی کنه!!!
- الهی که من فدای اون فندوق بشم!چشمم کور دنده ام نرم خودم تا روز عروسیش واسش خالگی می کنم...خو بنال ببینم امروز بحث کدوم وسیله فندوق وداریم؟!
با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد!...آه پرحسرتی کشید وگفت:سرویس خوابش...هرچی می گردم هیچی پیدا نمی کنم!
- بابا بذار جنسیتش معلوم بشه بعد بیفت دنبال این چیزا!!!
اما نیکا انگار حرف من ونشنید چون یه بند داشت در مورد انواع واقسام سرویس خواب نوزاد صحبت می کرد!از نرده ای و کشویی و کوفت وزهرمار بودنش گرفته تا رنگش که آیا آبی باشه؟صورتی؟سرمه ای؟فیروزه ای؟یا قرمز؟قرمز-سفید؟مشکی-سفید؟!!
رسماً به جمع سنگ قبر شسته ها پیوسته بودم!...بس که فک زد!!!...بابا یه فِنقِل بچه چیه که این همه دردسر داره؟بیخیال...
۸.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.